هوای چشم های من کمی تا قسمتی ابری است
ولی چندی است از باران بار آور نشانی نیست
نمی دانم برایت از کدامین درد بنویسم ؟
فقط این را بدان این جا نفس ها هم زمستانی است
چرا پرسیده ای کی این چنین کرده پریشانش ؟
مگر تو خود نمی دانی فراسوی خیالم کیست ؟
تمام فکر و ذکرم این که یک روزی تو می آیی
اگر چه خوب می دانم که این جز آرزویی نیست
مردد مانده ام این جا میان ماندن و رفتن
که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفی محضی است
پل ابروت می گوید : توقف مطلقا ممنوع !
نگاهت می دهد اما ، به من فرمان که این جا ، ایست !
"علی محمد محمدی"